پسر گفتش که این کاری بلندست
که داند تا علو عشق چندست
بقدر مایه برتر می توان شد
بیک یک پایه بر سر می توان شد
چنان اوجی که دارد عشق جان سوز
کس آنجا کی رسد آخر بیک روز
بدان شاخی که نرسد دستم آنجا
چرا دعوی بود پیوستم آنجا
خیال سحر نتوانم ز سر برد
مرا این کار می باید بسر برد
چو این می خواهدم دل چون کنم من
وگر خالی شود دل خون کنم من